به نام خداوند بخشنده مهربان
نامه ای به مادرم
نمی دانم از کجا آغاز کنم و از کدام دلتنگی ام بنویسم.مادر مهربانم،شاید آن روز که با ازدواج زودهنگام من موافقت کردی،دلیلش را نمی دانستم.نه تنها من،بلکه هیچ کس نمی دانست و من علیرغم مخالفت هایی که بود،دلگرم موافقت تو شدم و در سن شانزده سالگی ازدواج کردم. شاید تو می دانستی که فرصت کمی داری و می خواستی عروسیم را ببینی.
یاد آن روزها به خیر. هر وقت مهمان داشتم یا مراسمی در منزلم می گرفتم،بیماری ات را پنهان می نمودی و به کمکم می شتافتی.
هیچ هدیه ای تو را به اندازه کتاب خوشحال نمی کرد،دوست داشتی دوره کامل تفسیر نمونه را در کتابخانه شخصی ات داشته باشی،هنوز 8 جلد از مجموعه 27 جلدی تفسیر نمونه مانده بود،می خواستم روز مادر برایت کاملش کنم،اما تو زودتر از روز مادر رفتی و من ماندم و حسرت و تنهایی و دوری.روز مادر که می شود، اشک در چشمانم حلقه می زند و بیش از پیش دلتنگت می شوم.
عاشق تحصیلات حوزوی بودی،هر چند چهل روز بیشتر،محضر اساتید سطح سه حوزه را درک نکردی،اما اگر توفیق باشد،راهت را ادامه دادم و ثواب حضورم در این راه را به تو تقدیم می کنم. برایم دعا کن تا در مسیری که گام برداشتم موفق باشم.
خیلی مشتاق زیارت آقا علی بن موسی الرضا(علیه السلام) بودی ،اگر خدا بخواهد دو هفته دیگر عازم زیارت امام رضا(علیه السلام )هستم،به نیابت از تو زیارت می کنم،إن شاءالله بر سر سفره آقا مهمان شوی. تو هم دعا کن تا با معرفت به پابوس آقا بروم.
بعد از تو مادر سختی های زیادی کشیدم،به خاطر کار همسرم مجبور شدم به شهرستان بروم و پدر و تنها برادر کوچکترم را تنها بگذارم.غم دوری تو کم بود،غم تنهایی آن ها هم اضافه شد.هفت ماه پیش که فرزند دومم به دنیا آمد،جای خالیت را بیش از پیش احساس کردم.کاش بودی و در سختی های روزگار مثل همیشه به من امید می دادی.دعا کن ازهمه آزمایش های الهی سربلند بیرون بیاییم.
همان گونه که بودنت در کنارم موجب رشد و پیشرفتم بود،رفتنت هم به من خیلی چیزها آموخت،اینکه یک انسان هرقدر هم که خوب باشد،در این دنیا نخواهد ماند،اینکه وقتی اجل انسان برسد او خواهد رفت،هرچند کارهای ناتمام زیادی در این عالم داشته باشد،اینکه ما اینجا مسافریم و باید برای زندگی دائمی خود توشه برگیریم و خیلی چیزهای دیگر که مجال گفتنشان نیست.
روز هفتم ماه صفر،که به قولی ولادت امام موسی کاظم(علیه السلام) بود،با عجله خودم را به بیمارستان رساندم.هر چند این قول ضعیف است،اما در آن شرایط سخت از هر چیز برای تحول در اوضاع استفاده می کردیم. می خواستم برایت روسری نو و زیبایی بخرم تا وقتی فامیل برای ملاقات آمدند بپوشی،ولی ظاهرا دیر رسیده بودم.ساعت یازده نیمروز بود،هنوز سه ساعت به ساعت ملاقات باقی مانده بود،ولی امتناع پرستاران از ورودم به بخش(به خاطر شرایط خاص مادرم من همیشه اجازه ورود داشتم)موجب شد تا متوجه شوم که دیر رسیدم و کار از کار گذشته است.تو یک ساعت قبل از رسیدن من پر کشیده بودی و پس از چهل و سه سال عمر با عزت به دیار حق شتافته بودی.
مادر مهربانم،اکنون که حدود سه سال و چها رماه است از کنارم رفتی،غم دوریت بیشتر آزارم می دهد،می گویند خاک سرد است،اما نمی دانم چرا هر چهمی گذرد،بیشتر دلتنگ تو می شوم و نبودنت را بیشتر احساس می کنم و تحمل تنهایی برایم سخت تر می شود.اما خوشحالم از این که خداوند توفیق داد، وصیت تو را عمل نموده و با همه دلهره ای که داشتم ،در تمامی مراحل کفن و دفنت حضور داشتم و طبق وصیت خودت بیشتر مستحبات را رعایت نمودم.روحت شاد و یادت گرامی.