دیروز فرشته زیبایی بودم دخترکی ، سفید پوست و سیاه چشم
با کمان ابرویم قلب پسرهای محل ، همه سوراخ بود
وقتی از کوچه ای رد میشدم تا ساعت ها ، جای ترمز ادکلنم
روی دماغها بود صدای پاشنه کفشم ، تا دیر وقت در گوش ها ،
وز وز می کرد استیلم ، اصل و اندامم ، دام تیپم ،
توپ و دارندگی بود و برازندگی
خلاصه به کسی ربطی نداشت
وقتی دختری می خواهد ، می تواند چشم حسود ، کور و
اما امروز روی تخت بیمارستان ،
ترجمه ناله هایش را برایتان می گویم
آری من سرطان دارم. سرطان خون قبلا نداشتم
سرخ و سفید بودم ولی به کسی ربطی ندارد...
اگر خدا بخواهد ، می تواند
اما می گویم ای انسانها، دختران گاو نیستند.
مادرها و پدرها ، دختران گاو نیستند. ما می فهمیم
چرا همیشه داد می زنید ؟ بچه ها ،گاو نیستند
ما می فهمیم، اگر شما درست بگویید
اگر زیبایی ها را ، زیبا بگویید . ما شعور داریم، می فهمیم
من از مادرم دلخورم و از پدرم
و از همه کسانیکه می خواستند تربیتم کنند
و از شعار ، بیزارم ولی شعور را می فهمم
مادر؛ چرا با من درست حرف نزدی؟
چرا به من گفتی ؛ دختر من ، بچه من ، فرزند من، عروسک من
ای کاش از اول به من می گفتی بنده خدا
بعد می گفتی دخترم
من گوساله نبودم که فقط به نیازهای مادی من پرداختی
و بعد مثل گاو ، به جای بیان درست ، با چوب مرا امر و نهی کردید
کسی با زور عاشق نمی شود
چرا مرا به حجاب و نماز و همه خوبی ها مجبور کردید ؟
امروز که زلفهایم نخ نخ می شوند و می ریزند
می فهمم که من قدرتی ندارم
چرا وقتی بچه بودم ، به من نگفتید ؛ تو مال خدایی ؟
چرا نگفتید ؛ من امانت خدایم ؟
من با خدا قهر بودم ، چون مثل گاو می خواستید با زور مسیرم را عوض کنید
چرا وقتی بچه بودم و زلفهای دخترک نازتان را می بستید
و مرا برای پز دادن بیرون می بردید ،
یکبار نگفتید ؛ این زلف قشنگ، امانت است ؟
اول مثل گوساله ای رهایم کردید و هر چه خواستم کردم
و بعدا با زور حجاب را به من تحمیل کردید.
امروز که پوستم خشک شده و به استخوانهای لرزانم ، پناه برده
یادم می آید
بعضی مرا مسخره می کردند و بعضی برای هوس خود دوستم داشتند
کاش همه ، به زبان مهربانی می گفتند ؛
پوست هم خالقی دارد و هم صاحبی و مو و ابرو و بینی و مژه
و گونه و دست و پا و اندام و ...
امروز می فهمم که من همیشه مستاجر بودم و هیچ نداشتم
موها ،مال من نبود و صاحبش من نبودم
و این اندام ، دام شیطان بود و فریبم داد و نعمتی که هرگز نفهمیدم
اشک خدا را الان می بینم
ناخنهای سیاه شده ام ، دیگر سرخ نیست
و موهای بیرون ریخته دیروزم ،که روی همه دختران را کم می کرد ،
امروز، دست تکان می دهند و سفید، می ریزند
من هیچ نداشتم، اما با آنچه خدا داده بود، به خودش دهان کجی کردم
این لحظات آخر ، تنها شده ام
دیگر عاشقان کشته مرده دیروز، نگاهم ، هم نمی کنند
و هیچ کس برایم چشمک نمی زند و شماره ام و آدرسم را نمی خواهد
و عزیزم نمی گوید و تعقیبم نمی کند و حتی یادم .
اما شبها که تنها می شوم هنوز فرصت تشکر دارم
صدای او را می شنوم
دیشب، نوازش دست خدا را روی صورتم ، حس کردم
حسرت یک سجده با چشم سیاه برای او ، به دلم مانده
کاش بشود دوباره زلفهایم را شانه کنم ، اما اینبار برای لبخند خدا
کاش اینبار مثل عروس باشم ، اما با چادر سفید فقط به عشق او
اگر برگردم ، به عالم می گویم ؛ من گاو نیستم
من انسانم ، من بنده ام ، من صاحبی زیبا و مهربان دارم
و دختران و پسران ، گاو نیستند ، می فهمند
به آنها بگویید ما مال خداییم و هر چه داریم و . ..
خدایش بیامرزد
قبرش در قبرستان ، نزدیک خانه شماست
همه جا دختری هست که همین را سروده است
ولی باید خوب گوش داد تا شنید